پسر،پیرمرد،پاییز

پیرمرد نگاهش روی شاخه درختان سُر می خورد و با برگ ها بازی می کرد. کم کم از اینکه تنها روی نیمکت پارک نشسته بود داشت کلافه می شد کلاه خاکستری رنگش را روی سرش جا به جا کرد. هوا داشت کم کم تاریک می شد اما چراغ های روشنایی پارک همچنان خاموش بود. وقتش رسیده بود که به خانه برود و در بین راه سفارش های خرید همسرش را هم انجام بدهد. با خودش فکر می کرد اصلاً در این عصر پاییزی نمناک چه کسی هم صحبت یک پیرمرد با کت و شلوار خاکستری رنگ می شود؟ پیرمردی که همه چیزش بوی کهنگی می دهد. گرچه صورت اصلاح شده اش تلاش می کرد فریاد بزند که کهنگی هنوز به من نرسیده ولی چروک های روی صورت به این تلاش می خندیدند...

صدای یک جفت پا افکار پیرمرد را به هم ریخت. پسر جوانی با یک پاکت در دست به سمت نیمکت می آمد. پیرمرد در خوف و رجا بود. یعنی این پسر روی نیمکت می نشیند؟ یا فقط عبور می کند؟ لحظه ای تعلل کرد و وقتی پسر آنطرف نیمکت نشست خوشحالی، خودش را به شکل یک لبخند چروکی روی صورت پیرمرد نمایان کرد.

باد پاییزی چندتا برگ رنگی را به طرف نیمکت کشاند. پیرمرد سریع صحبت را شروع کرد: "امان از این پاییز؛ ببین با روزگار چه می کنه!" و به صورتِ جوان که با ته ریش پوشیده شده بود نگاه کرد.

جوان انگار که حواسش به پیرمرد نباشد و در دنیای خودش باشد آه آرامی کشید و گفت : آره امان از پاییز و لبخند محوی زد و سرش را پایین انداخت. دوباره سکوت ...

پیرمرد باز هم تلاش کرد از پسر حرف بکشد. به پاکت پلاستیکی در دست پسر که پر از دارو بود نگاه کرد و گفت: باید بیشتر خودتو بپوشونی. پاییز سرماخوردگی هم داره.

پسر با همان حس قبلی گفت: "آره همین سرماخوردگیش هم دیوونم می کنه"

پیرمرد این بار به سکوت مهلت نداد و گفت: "عوضش خیلی قشنگه. درختا رو ببین چه رنگی شدن...". خنده پیرمرد پهن تر شد و ادامه داد: " حالا که زنم اینجا نیست بذار یه چیزی هم بهت بگم. پاییز مثل یه زن مو بوره که آدم از دیدنش سیر نمیشه" و لبخند پیرمرد بیشتر شد و دندان هایش نمایان شد. حالا عملاً داشت می خندید.

پسر همچنان در حال خودش بود: " آره خیلی قشنگه. هیچ وقت از دیدنش سیر نشدم... ولی موهاش مشکیه. پاییز مو مشکیه. مشکی و بلند..."

به صورت پیر مرد نگاه کرد. پیر مرد خنده اش کمی جمع شد: "مشکی؟ نه بابا بوره! رنگ برگا رو ببین!"

پسر انگار تازه فهمیده باشد که کجاست و چه حرف بی ربطی زده خودش خنده اش گرفت. سرش را به طرفین تکان داد و بیشتر خندید.

صدای تلفن همراه پسر بلند شد. تلفن را از جیب سویی شرتش بیرون آورد روی صفحه تلفن همراه نوشته بود: 

Paeiz is calling…

پسر با همان لبخند تلفن را جواب داد: سلام ... پاییز... نه... نه دارم میام .... نگران نباش داروهاتو گرفتم دارم میام...

چراغ های پارک روشن شد.

۰ نظر ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان